M & P به نام خداوندی که عشق را آفرید.
| ||
|
حماقت...
صبح زود بود حدود شش و نيم ، دخترك به تنهايي وبي مهابا در كوچه اي پيش مي رفت كه در آن مگس هم پر نميزد. از قيافه ي دخترك معلوم بود از اينكه كسي اين اطراف پرسه نميزند آسوده خيال است . او عادت داشت كه زودتر از تمام دانش آموزان در مدرسه حاضر شود و اين كار هر روزش بود. آسودگي خيال دخترك مدت زيادي طول نكشيد ، صداي ماشيني را از پشت سرش شنيد . او زير چشمي به پشت سرش نگاه انداخت و در يك نظر دو پسر جوان را جلوي ماشين ديد. دخترك سرعتش را بيشتر كرد ولي سرعت ماشين بيشتر بود و به راحتي به دنبالش مي رفت. زماني كه به كمترين فاصله با دخترك رسيد متوقف شد . دخترك از پشت سرش صداي باز و سپس بسته شدن در ماشين را شنيد و قدم هايش را تند تر كرد. او صداي قدم هاي پشت سرش را كه هر لحظه نزديكتر ميشد به وضوح مي شنيد . ناگهان دستي شانه اش را لمس كرد ، او با وحشت سرش را برگرداند و زن نسبتا جواني را ديد كه به چهره ي وحشت زده ي دختر نگاه ميكرد . او آهسته پرسيد:«عزيزم ميدوني خيابان مطهري كجاست؟» دخترك كه تقريبا از ترس غالب تهي كرده بود آرام گرفت و پاسخ داد:«نه» زن با نا اميدي به سمت ماشين برگشت و دخترك كه از حماقت خود خجالت زده شده بود به راه خود ادامه داد... نویسنده: سپیده narciss.loxblog.com لطفا نظر بدهید. شکار... دريا بي موج و آرام بود و مرد بر روي قايق موتوري جديدش نشسته بود ، يك قلاب ماهي گيري در دست داشت و در حال ماهي گرفتن بود. از دور صداي قايق ديگري به گوش رسيد ، دقايقي بعد قايق جديد به قايق مرد رسيد؛ زني جوان آن را هدايت مي كرد ، او يك كلاه حصيري بر سر گذاشته بود در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:«اينجا چيزي پيدا ميشه؟» مرد جوان گفت:«آره من يه چندتايي صيد كردم.» زن موتور قايق اش را خاموش كرد ، قايق اش در نزديكي قايق مرد ساكن شد. زن جوان با تعجب گفت:«چقدر از ساحل فاصله گرفتين!» مرد گفت:«آره چون اين جور ماهي ها فقط تو اين عمق پيدا ميشن.» زن جوان قلاب ماهيگيري اش را بيرون آورد و خود را براي ماهي گرفتن آماده كرد. زن سعي كرد سر صحبت را باز كند:« قايق قشنگي داريد ، تازه خريدين؟» مرد گفت:«اوه...بله ، چند روز ميشه كه از فرانسه به دستم رسيده.» زن جوان ابروهايش را بالا برد وگفت:«جدي ميگين؟پس بايد كلي بابتش پول داده باشين؟» لطفا به ادامه مطلب بروید.
ادامه مطلب جنونه يك عاشق!! اشك هاي بي امان دختر جوان بر روي گونه هاي رنگ پريده اش روان بود.دست هايش را از روي ميز باز پرس برداشت ، دستبند روي دستانش سنگيني مي كرد و صداي زنگ مانند زنجير هاي دستبند به گوش مي رسيد. بازپرس وارد اتاق شد و صداي گوش خراش كشيده شدن صندلي بر روي زمين به گوش رسيد و باز پرس روي آن نشست.رو به روي دخترك آيينه اي قرار داشت كه سرتاسر ديوار را گرفته بود.مانند پنجره اي بزرگ.ولي دختر جوان خوب ميدانست اين شيشه فقط براي او يك آيينه است !! بازپرس يك پوشه پر از برگه در دست داشت ، آن ها را روي ميز گذاشت، برگه اي را در آورد وبدون مقدمه گفت:«دوشيزه جونز اظهاراتتون رو مي شنوم.» زن جوان سعي كرد خود را آرام كندولي اينكار براي او خيلي سخت بود. پس از مدت کوتاهی پرسيد:«من چه چيزي بايد بگم آقاي بازپرس؟» بازپرس گفت:«انگيزه ي شما از قتل خواهرتون چي بود؟چرا اين كار وحشيانه رو انجام دادين؟» دوشيزه جونز گفت:«من..من شخص ديگه رو سراغ نداشتم كه هم يكي از اقوام نزديكم باشه و هم راحت بتونم بكشمش!!!!» لطفا به ادامه مطلب بروید.
ادامه مطلب |
|
[ طراحی : M & P ] [ Weblog Themes By : M & P ] |